setayeshsetayesh، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره
my sistermy sister، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره
my weblogmy weblog، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره
روزی که دوباره متولد شدم 🫂🥀روزی که دوباره متولد شدم 🫂🥀، تا این لحظه: 1 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره
آرمی شدنم💜🇰🇷آرمی شدنم💜🇰🇷، تا این لحظه: 1 سال و 9 ماه سن داره

세타예시💜

ستایش کوچولو قدیم

تولد 4 سالگی

                                             سلام عزیزم تولدت مبارک چه شب خوبی بود جمعه شب سال 88 و چه حیف که زود گذشت .واقعا گذر عمر مثل یک چشم بر هم زدن میمونه و تنها چیزی که باقی میمونه خاطراتشه.اون شب ما از باغ برگشتیم چون تاریخ زایمان شده بود ودکتر هم گفته بود که اگر دردت نگرفت صبح بیا بیمارستان وبخواب .ولی من اون شب خیلی استرس داشتم وهرکار میکردم که خودم اروم نگه دارم ولی نمیشد بالاخره خوابیدیم و7 صبح بیدار شدیم وبعد از صرف صبحانه با مامان جون وبابایی رفتیم بیمارستان.توی راه خبلی دعا میکردم وهمش با خودم میگفتم کی ام...
16 خرداد 1392

خونه تکونی

سلام نازنینم .دوباره به خاطر اینکه دیر به دیر به سایتت میام منو ببخش چون الان نزدیک عید و همه در تب وتاب خونه تکونی و ما هم همینطور.اولش قرار بود فقط یه نقاشی ساده باشه ولی بعدش کاشی چسبوندن اشپزخونه و تعمیرات جاهایی که خراب بود هم بهش اضافه شد .تازه رفته بودیم موکت هم برای تمام حال دیده بودیم که بابایی امروز تصمیمش عوض شد وقرار شد که سرامیک هم بکنیم.البته تمام این کارارو قراره بابایی خودش انجام داده  ولی من برای سرامیک گفتم که اگر بشه یک نفر هم کمکش بکنه .شما هم از این وضع واوضاع خسته شدی چون خونه خیلی به هم ریخته شده واز مهد کودک که بر میگردی دوست داری بری بالا خونه مامان جون والبته بعضی وقتها خونه سحرشون.راستی فقط برای اینکه از این ...
22 اسفند 1391

دلهرهای مامان

سلام عزیز مامان   میخوام خبرهای تازه از ستایش خانم بدم که دارن میرن مهد.امروز 4 روزه که داری میری مهد وفعلا خداروشکر خیلی دوست داری .خیلی استرس دارم  که نکنه زده بشی ولی هنوز که نشده.ما شما و دختر نرگس خانومو یعنی سحر جون رو توی یک مهد به نام آسوده ثبت نام کردیم .اوایلی که برای ثبت نام میر فتیم سحر خیلی دوست داشت وبازی میکرد.حتی روز اول هم خوب بود ولی زو سه روزه که یکم اذیت میکنه واونجا که میریم گریه ممیکنه فعلا مامانش باید اونجا باشه تا سحر به مهد عادت کنه ولی ماشا.. ستایش خانوم سریع میره دنبال بازی .دیروز ملیحه جون تعریف میکرد که به ستایش گفتم ستایش جان برو دست سحر هم بگیربیاین با هم بازی کنین گریه نکنه همسایتونه ولی ستایش...
24 بهمن 1391

خوابیدن و بیدارن ستایش

سلام به دختر دوست داشتنیه خودم الان که دارم برات مینویسم شما هنوز خوابی و نیم ساعت دیگه باید بیدارت کنم که بری مهد البته یک بار دیگه بیدار شدی و به من سلام کردی ولی دوباره خوابیدی.خیلی دوست دارم .هنوز نتونستم مشکل ساعت خواب شمارو تنظیم کنم اخه بعضی شبها خیلی دیر میخوابی (مثلا تا 1 طول میکشه.یکی دوبار گفتم ظهرها که از مهد میای نخوابی که شب تا 10 بخوابی ولی ساعت 6 یا 7 که میشد نمشد نگهت داشت ومیخوابیدی ودوباره شب همون مشکلو داشتیم .دو سه ماهی هم هست که مامانی سعی میکنه ناهارو طوری اماده بکنه که شما از مهد که میای ناهارتو وبخوری وبخوابی ولی باز هم بعضی وقتها تا 3 طول میکشه که بخوابی .ولی کلا زود خوابیدن در شب رو دوست نداری که البته توی ای...
24 بهمن 1391

سلامی دوباره

سلام عزیزم  ببخش منو که چند وقتی برات هیچ پستی نزاشتم راستشو بخوای نمدونم چرا تایپ کردن برام سخت شده وشاید هم حوصله ندارم . با اینکه چند وقتیه از امتحاناتم گذشته ولی چون عادت کردم صبح زود بیدار میشم وهمش توی netدنبال چیزهای متفرقه از تربیت کودک گرفته تا غذاهای متنوع واین جور چیزها.ولی از الن تا عید که زیاد نمونده تصمیم گرفتم حداقل روزی یک پست داشته باشی .   ...
24 بهمن 1391

جشن بادبادک ها

وای که عجب روز خوبی بود امروز.صبح که از خواب پاشدیم چون درگیر کارای نقاشیه خونه بودیم از بادبادک درست کردن یادمون رفته بود.ولی بابا قرار شد چند تا بادکنک بخره وببره گاز نیتروژن بکنه ولی خوب نشد یعنی اقا لاستیک فروشه سر کوچه گفته بود نمیشه .بالاخره که با همون بادکنک ها رفتی مهد ولی بازهم بابا دلش طاقت نیاورد وچون خودش هم میخواست بره سر کار به من زنگ زدو گفت حاضر باش تا سر چهارراه ببرمت تا براش کایتی چیزی پیدا کنیم ومنم حاضر شدم ورفتیم .هر چی اسباب بازی فروشی و لوازم ورزشی بود سر زدیم تا بالاخره از یک مغازه که کتاب وبازی فکری داشت خریدم واز همونجا با اژانس خودمو رسوندم به پارک گلها .خوشبختانه شما هم تازه رسیده بودین که تامنو دیدی خیلی خوشحال ش...
24 بهمن 1391

جشن سه ماهه اول مهد کودک اسوده

 9 بهمن ماه 1391 جشن 3 ماهه مهد کودکت بود.به من که خیلی خوش گدشت ولی انگار تو زیاد سرحال نبودی چون ستایش سرحال من یک دقیقه اروم وقرار نداره ولی اون روز اینجوری نبود .البته صبح که با نرگس خانم وسحر رفتیم خیلی خوشحال بودی.حالا از اینا بگذریم خیلی خوب شعر خوندین ها .تو هم اومدی با دوتا دیگه از دوستام شه دویدم ودویدم به کربلا رسیدم ... خوندی .اون روز یکم بدنت داغ بود .فکر کنک که سرما خورده بودی .اصلا امسال از اول مهر مه رفتی مهد ما این مشکلو داریم که همه میگن طبیعیه .تازه اگر خوب هم بشی مشکل ابریزش بینیت تموم نمیشه .اون روز وسط جشن که داشتین شعر میخوندین چون دستمال نداشتی هی با استینت بینت رو تمیز میکردی که منم مجبور بودم هی به خانم کیوان ی...
19 بهمن 1391

تولد 2 سال و8 ماهگی

باورم نمیشه که 2 سال و8 ماه چه جوری گذشت .خیلی خوشحالیم که پیشمون هستی وامیدوارم که همیشه خوشبخت وعاقبت بخیر باشی عزیزم . وخدا را به خاطره هدیه ارزشمندی که به ما داده شکر میکنیم
17 بهمن 1390

فرهنگ لغت ستایش

طربقه=طرقبه تخبا=تخم مرغ (که البته الان چند وقتیه که درست میگن) بیدارن=بیدار شدن   (هر وقت که میخواد از خواب بیدار شه اول میپرسه وقته بیدارنه؟)
17 بهمن 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به 세타예시💜 می باشد