دیشب تولدت روگرفتیم مامان .خیلی خوش گذشت ولی نمیدونم چرا تواولش این همه خوشحال بودی و از ذوق بادکنک داشتی میرقصیدی ولی تا مهمونها اومدن همونجا رو مبل نشستی و پا نشدی برقصی .فقط ذوق داشتی شمع فوت کنی نمیدونم چند دفعه این شمع رو روشن کردم هی تو خاموش میکردی.اولش لباس عروس پوشیده بودی و خاله سمیه(دختردایی خودم)توروارایش میکرد.اینقدر خوشحال بودی که از جات تکون نخوردی ولی کم کم حوصلت سررفت وگفتی لباست رو درش بیارم ویک لباس راحت تر میخواستی چون یکخورده برات تنگ شده بود.اینقدر عجله داشتی که نزاشتی یک عکس درستو حسابی ازت بگیریم.ولی حتما همین عکسهایی رو که گرفتم میزارمش توی سایت.توی این مهمونی دایی محمدرضای مامانم هم از یزد اومده بودن ومن اونها رو هم...