setayeshsetayesh، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره
my sistermy sister، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره
my weblogmy weblog، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره
روزی که دوباره متولد شدم 🫂🥀روزی که دوباره متولد شدم 🫂🥀، تا این لحظه: 1 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره
آرمی شدنم💜🇰🇷آرمی شدنم💜🇰🇷، تا این لحظه: 1 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره

세타예시💜

ستایش کوچولو قدیم

خاطرات دوران بارداری

  راستشو بخوای عزیزم من موقع شما برای اینکه بفهم حامله هستم خیلی دیر ازمایش دادم چون تقریبا 6 ماه قبلش وقتی برای بار اول فهمیدیم حامله هستم وتا زمان سقط 7 روز طول کشید خیلی بهمون سخت گذشت برای همین ایندفعه دیرتر رفتم ازمایش که مطمئن باشم ودقیقا وقتی فهمیدم که شما 50 روز از عمر جنینیت گذشته بود. خیلی خوشحال شدیم وایندفعه خیلی مراقبت بودیم که شما فرشته مهربون زودتر پیش ما بیای.من از سایت ninisiteهمه اطلاعات درمورد بارداری وحتی تغییرات هفته به هفته رو گرفته بودم وهر هفته با بابایی وگهگداری با مامانجون اینها میشستیم وبا اطلاعاتی که میخوندیم وضعیت رشدت  رو نگاه میکردیم.خیلی روزهای خوبی بودومشتاقانه منتظر به دنیا امدنت بودیم . من ک...
9 بهمن 1390

ستایش عشق دامن وآرایش

توی این عکس تازه از حموم اومده بودی بیرون که مامان جون اومدن خونمون و این بلوز ودامن رو برات خریدن وتو هم از لحظه ای که پوشیدیش همش رقصیدی . اینجا مامانی از ذوقی که این دامن رو برات خریدن اصلا برای عکس گرفتن قر نزدی وتازه سریع رفتی خودتو ارایش کنی.     ...
11 آذر 1390

شیرین کاری

دو روز که عشق من یک حرف جالبی میزنه واین شعرو میخونه دوست دارم میدونی این کار دله که البته وقتی قسمت اولش رو میخونه اگر من یا باباش پیشش باشیم به صورت سوالی میپرسه/دوست دارم میدونی؟کاش میتونستم صدای ضبط شدت رو بزارم اینجا همه بشنون که این جیگر طلا چطوری دلبری میکنه وخودش رو توی دلمون جا میکنه.واقعا نمیدونم اگر پسر بودی بازهم ازاین کارا میکردی؟
16 تير 1390

ستایش عشق پارک

دیروز ساعت 5:30 صبح بیدار شدی ودیگه نخوابیدی  ووقتی بابا داشت میرفت سر کار باهاش رفتیم پارک ملت اخه چند وقتی بود که پارک برای بازی نبرده بودیمت وچون  صبح زود برای خوشگل مامان صبحانه هم همراهمون برداشتیم .وقتی رسیدیمقسمت وسایل بازی خیلی خلوت بود وتودوباره با دیدن سرسره از خود بیخود شدی.تقریبا تا ساعت 9.5 پارک بودیم وتوحسابی بازی کردی.وچون دوباره عشق اتوبوس سواری داشتی با اتوبوس اومدیم خونه که دوباره هم ذوق زده شده بودی.خیلی خوش گذشت وبالاخره اومدیم خونه.اینقدر خسته بودی که گفتم حتما برسیم خونه میخوابی ولی تا12 نخوابیدی.وقتی هم خوابیدی تا 3 بیدار نشدی ولی وقتی بیدار شدی خیلی بداخلاق بودی اصلا دیروز حال وهوات عوض ش...
16 تير 1390

عشق منه

 این هم ژست عکست بود که بابا پسندش نشد وبالاخره بردت اتلیه(چون سر مو شونه کردن خیلی اذیتش کردی؟) ...
14 تير 1390

خبر خوب

سلام عزیزم خیلی وقت بود که درگیر امتحاناتم بودم برای همین وقت نکردم که مطلبی اینجا بزارم .یک خبر خیلی خوبم دارم واون هم اینکه ستایش بالاخره جیشش رو میگه .اگر بخوام تاریخ دقیقش روبزارم .دقیقا از بعدازظهر ٢٩/٣/٩٠ بود که مرتب گفته ومن هم خیلی خوشحالم.هورااااااااااااااااااااااا خداروشکر عزیزم توی هیچ موردی منواذیت نکرد .هم از پستونک گرفتنش که توی یکسال بودی که فقط یک شب بیتابی کردی البته اون هم وقتی میخواستی بخوابی.از شیشه هم که خودت خوشت نیومد واز یکساله ونیمی دیگه نخوردی وترجیه میدادی توی لیوان بخوری.شیر گرفتنت هم خیلی راحت بود که من با روش تدریجی تقریبا یک هفته شد .(که البته فکر کنم طعم تلخ کلپوره تو این مورد خیلی کمکم کرد).والان هم که به...
14 تير 1390

خاطرات دستشویی رفتن

الان حدود 10الی 15 روزی میشه که دارم باهات برای دستشویی تمرین میکنم عزیز مامانی .فقط دو روز اول خوب بودی دخمل خانم که خودت هم میگفتی ولی از اون روز به بعد دیگه وقتش که میشه خودم میبرمت ناقلا .و دو روزی هم هست که دیگه توی خونه برات شورت اموزشی نزاشتم که باز هم روز اولش خوب بود ولی دیروز دو جا از خونه رو کثیف کردی.راستش وبخوای اولاش خیلی حرص میخوردم ولی الان دیگه راحتم و میتونم خودم رو کنترل کنم وفقط منتظرم که امتحانام تموم بشه که بتونم جدیتر این کارو بکنیم وخودت هم عزیزم از این مای بیبی حتی توی شب هم راحت بشی. البته نمیدونم توی شب با این مسئله چه کار کنیم.دیروز وقتی توی اتاقت جیش کرده بودی ومن ازت پرسیدم چرا این کارو کردی گفتی باید برم دستشوی...
26 خرداد 1390

ستایش وتولد

دیشب تولدت روگرفتیم مامان .خیلی خوش گذشت ولی نمیدونم چرا تواولش این همه خوشحال بودی و از ذوق بادکنک داشتی میرقصیدی ولی تا مهمونها اومدن همونجا رو مبل نشستی و پا نشدی برقصی .فقط ذوق داشتی شمع فوت کنی نمیدونم چند دفعه این شمع رو روشن کردم هی تو خاموش میکردی.اولش لباس عروس پوشیده بودی و خاله سمیه(دختردایی خودم)توروارایش میکرد.اینقدر خوشحال بودی که از جات تکون نخوردی ولی کم کم حوصلت سررفت وگفتی لباست رو درش بیارم ویک لباس راحت تر میخواستی چون یکخورده برات تنگ شده بود.اینقدر عجله داشتی که نزاشتی یک عکس درستو حسابی ازت بگیریم.ولی حتما همین عکسهایی رو که گرفتم میزارمش توی سایت.توی این مهمونی دایی محمدرضای مامانم هم از یزد اومده بودن ومن اونها رو هم...
17 خرداد 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به 세타예시💜 می باشد