setayeshsetayesh، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره
my sistermy sister، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره
my weblogmy weblog، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره
روزی که دوباره متولد شدم 🫂🥀روزی که دوباره متولد شدم 🫂🥀، تا این لحظه: 1 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره
آرمی شدنم💜🇰🇷آرمی شدنم💜🇰🇷، تا این لحظه: 1 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

세타예시💜

ستایش کوچولو قدیم

تولد 9 سالگیم

1400/4/18 21:59
نویسنده : seti
142 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوستان چطورید خوبید اومدم خاطره یتولد 9 سالگیمو تعریف کنم چون اون سال مثل امسال روز تولدم شهادت بود اما 

عمو مهدیم اومدن مشهد یعنی پسر عمو سالار و شهراد اومدن

دیگه خلاصه روز تولدم به طرقبه رفتیم و و چون تولد نگرفته بودیم اون شب بابام برام یک کفش خیلی کیوت گرفت که الان خیلی خیلی کوچیکم شده

چند روز قبل از تولدم مامانم کارت شهربازی عجایب و پر از پول کرد و قرار شد شب بریم بازی کنیم 

خلاصه من و سالار انقدر ذوق زده بودیم که همش داشتیم بالا پایین میپریدیم الان بهش میگم دیگه فکر نکنم ما دیگه حتی اونجا الان راهم بدن 

خلاصه که تا شب هزار رو یک بار مردیم زنده شدیم تا این شهربازی یه وقت کنسل نشه 

دیگه شب حاضر شدیم و به پاساژ اسماش شرق که داخلش شهر بازی بود رفتیم 

من و بابام و ترنم و شهراد و عمو مهدی و سالار رفتیم شهر بازی 

مامانم و خاله ساغر رفتن تو پاساژ بگردن 

من و سالار انقدر ذوق داشتیم که از این بازی سریع میرفتیم این بازی اصلا حواسمون به هیچکس نبود یک جا انقدر باباهامون رو اینور اون ور بردیم که ترنم گم شد حتی رنگ لباس شلوارشم پیج کردن تا اینکه یه لحظه بابام و من به خودمون اومدیم فهمیدیم بله ترنم نیست خلاصه که پیداش کردیم و اتفاقی براش نیوفتاد 

دیگه وقتی قشششنگ بازی کردیم دیگه بیرون اومدیم و مامانا رو پیدا کردیم 

اونجا هم برام مامانم یک دست بلیز و شلوارک گرفته بود

خلاصه که میخواستیم بریم جایی غذا بخوریم که سالار از مامانش خواست مونوپولی سری جدید براش بگیره که یک جا پرسیده گرون بود و خاله بهش گفت گرونه یک بار دیگه میخرم برات یعنی از همون موقع سالار رفت تو خودش 

بله درسته قهر کرده بود اون موقع سالار اندازه ی الان من بود 

خلاصه که قهر کرده بود اصلا حرف نمیزد که یک جا بابام وایساد گفت سالار و ستایش بگرین ببینین اینجا فتح پرچم داره یا نه یعنی همون لحظه سالار انقدر ذوق زد که وقتی فهمید اون مغازه فتح پرچم داره بیشتر ذوق زد 

دیگه رفتیم اونو خریدیم وقتی به خونه رسیدیم دیدم خاله ساغرم برام یک کیف زرد خیلی کیوت گرفته 

که مبینا جونم هم مثل همون فقط صورتیش رو داره 

دیگه من و برای کیفم ذوق زده بودم و سالار برای بازیش 

یعنی شب که کلی بازی کردیم 

تازه قرار شد ساعت بزاریم صبح زود که بچه ها خواب باشن بیدار شیم بازی کنیم روز اول با موفقیت بیدار شدم اما روز دوم بیدار نشدم با اینکه گوشیم دم گوشم بود ولی عمو و خاله ساغر رو بیدار کرد تازه اونم اتاق بقلی بودن و درشونم بسته بود اخر سالار اومد گفت بیدار شو ستی گفتم باشه اما دوباره گرفتم خوابیدم 

میدونید دیگه من یک خوابالو کامل هستم الانم خوابم میاد اما میخوام دودکش ببینم 

دیگه اینم از تولد نه سالگیم که چه گذشت 

بازم براتون از خاطراتم که عموم اومدن مشهد مینویسم چون خیلی خل بازیا یی داشتیم😅

دوستون دارم 💖

پسندها (3)

نظرات (4)


18 تیر 00 23:34
چه خاطره ی جذابی !!حسابی از خوندن پست و خاطرت لذت بردم عزیزم!!مرسی که به ما نی نی وبی ها به اشتراک گذاشتی تا ما بخونیم و لذت ببریم گلم 😍😍😍😍🤗
seti
پاسخ
مرسی مهربونم 😘
خوشحالم که لذت بردی عزیز دلم 😍
✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿
19 تیر 00 0:26
ای جووونم چه خاطره قشنگی❤❤
عزیییز دلم رفیق ست مننن🥰🥰😜😜😍😍
seti
پاسخ
قربونت بشم 😘
😘 بوس به کلت 😋
✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿
19 تیر 00 1:54
خدا نکنه نفسی❤🥰
seti
پاسخ
😘😍❤️
آبجی جونآبجی جون
19 تیر 00 12:28
خاطره ات خیلی قشنگ بود👌👌👌
seti
پاسخ
مرسی عزیز دلم 😍❤️
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به 세타예시💜 می باشد