مسافرت یهویی( قسمت اول )
سلام دوستان متاسفم که دیر به دیر اومدم براتون پست بزارم😔 حالابرم سراق خاطرم خب دوستان یادتونه من او روزی که براتون نوشتم یه خبر خوب براتون دارم خبر خوب خبر یه مسافرت بود خیلی یهویی بود و من و ترنم خیلی تعجب کرده بودیم و هیجان داشیم چون فرداش قرار بود راه بیوفتیم و دو تا از دوست های بابام که یکی شون یعنی عمو احمدم یک دختر هم اندازه ی من که ششم بود و تازه هر دومون هم سال 88 و ماه خرداد به دنیا امده بودیم ولی اون 31 خرداد و مکن 16 خرداد که من یکی دئ هفته ازش بزرگ تر بودم ولی به ما خیلی خوش میگذشته اسمش هم هلیا بود تازه وقتی ما در یک جایی مستقر شدیم چون ما سه خانواده بودیم و اون ویلا چهار خواب دو تخته داشت من و هلیا یک اتاق تک داشتیم و شب کنار هم میخوابیدیم و کلی میگفتیم و خوش بودیم حالا برم سراق عمو جوادم که اونا یک پسر به اسم سپهر داشتن که کلاس سوم بود شبای اخر بود که سپهر میخواست بیاد کنار من و هلیا بخوابه اما نمیدونمک چرا که دوست نداشت و نیود ولی من کنار هلیایی که عاشق ریاضی بود بهم خیلی خوش میگذشت چون اون بر عکس من عاشق ریاضی بود تازه هر دو مون هم کله صبح کلاس داشتیم اون ساعت 8 صبح ولی من ساعت 9 و هردومون هم هدفون ها مون رو اورده بودیم و می ذاشتیم رو گوشمون و در سامون رو گوش میدادیم بعد کلالس میفرفتیم دریا بعد پارک بعد دوباره میومدیم مشقامون رو مینوشتیم و بعد دوباره میرفتیم با گربه ها بازی میکردیم چون انقدر ناز بودن😜 و به نظر من خیلی تمیز بودن ولی برای احتیاط دستامون رو میسشتیم من تو اون سفر از هلیا یاد گرفتم که اگر حیوانات ما رو دوست دارن ما چرا اونا رو دوست نداشته باشیم و الان دیگه از حیوانات نمیترسم البته به جز حیوانات موذی😖خب بقیه خاطرات در قسمت دوم 😊