setayeshsetayesh، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره
my sistermy sister، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره
my weblogmy weblog، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره
روزی که دوباره متولد شدم 🫂🥀روزی که دوباره متولد شدم 🫂🥀، تا این لحظه: 1 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره
آرمی شدنم💜🇰🇷آرمی شدنم💜🇰🇷، تا این لحظه: 1 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

세타예시💜

ستایش کوچولو قدیم

خاطرات دوران بارداری

1390/11/9 8:03
نویسنده : seti
547 بازدید
اشتراک گذاری

 

راستشو بخوای عزیزم من موقع شما برای اینکه بفهم حامله هستم خیلی دیر ازمایش دادم چون تقریبا 6 ماه قبلش وقتی برای بار اول فهمیدیم حامله هستم وتا زمان سقط 7 روز طول کشید خیلی بهمون سخت گذشت برای همین ایندفعه دیرتر رفتم ازمایش که مطمئن باشم ودقیقا وقتی فهمیدم که شما 50 روز از عمر جنینیت گذشته بود.

خیلی خوشحال شدیم وایندفعه خیلی مراقبت بودیم که شما فرشته مهربون زودتر پیش ما بیای.من از سایت ninisiteهمه اطلاعات درمورد بارداری وحتی تغییرات هفته به هفته رو گرفته بودم وهر هفته با بابایی وگهگداری با مامانجون اینها میشستیم وبا اطلاعاتی که میخوندیم وضعیت رشدت  رو نگاه میکردیم.خیلی روزهای خوبی بودومشتاقانه منتظر به دنیا امدنت بودیم .

من که از دفعه پیش زیاد خاطره خوبی نداشتم دوست داشتم که این 9 ماه هرچی زودتر تموم بشه و منو از این همه استرس نجات بده وبتونم این هدیه اسمونی رو توی بغلم بگیرم.وقتی 6 ماهه حامله بودم بابا دیرتر رفت سر کار تا من و مامان جون رو ببره سونو گرافی که بدونیم جنسیت بچه چیه؟اونجا در حالیکه واقعا سلامتی بچه برای هر پدر ومادری مهمه ولی از خدا میخواستم که اگر صلاح باشه بچمون دختر باشه چون بابایی خیلی دختر دوست داشت و من هم به تبعیت از اون همچنین.وقتی از سونوگرافی اومدیم بیرون میخواستم بابارو یکم اذیت کنم برای همین بهش گفتم پسره!!اون یکم توی خودش رفت وگفت مهم اینه که سالم باشه البته براش فرقی نمیکرد ولی دوست داشت بچه اولش دختر باشه ولی وقتی بهش راستشو گفتیم گل تو گلش شکفت وخیلی خوشحال شد البته دایی ابوالفضلت خیلی پسر دوست داشت ووقتی رسدیم در خونه از همون پشت ایفون پرسید چیه ووقتی گفتیم دختراز فرط ناراحتیش با همون توپی که داشت بازی میکرد محکم به درودیوار میزد.که البته اون بیشتر میخواست پسر باشه که همبازیش بشی چون اون موقع 11 سالش بود.

بالاخره هممون خیلی خوشحال شدیم وبیصبرانه منتظر اومدنت.روزها و شبها همینطور گذشت تا روز موعود فرارسید.دکتر تاریخی که برای به دنیا اومدنت زده بود 15 خرداد ماه 88 بود که البته گفته بود شاید زودتر از اینها من دردم بگیره ولی اینطوری نشد وهمش من خدا خدا میکردم که فقط روز 14 و15 بدنیا نیای چون یک روزش قیام 15 خرداد و وبعدیش رحلت امام بود که اصلا دلم نمیخواست توی این دوروز بدنیا بیای که البته شما هم برای اومدن به این دنیا عجله ای نداشتی چون که تا روز 15 من سرومرو گنده بودم ودکتر هم گفت که اگر تا 15 که جمعه هم بود دردم نگرفت ومشکلی برام پیش نیومد فردا صبح روز شنبه بیام بیمارستان.

روز قبلش که جمعه باشه ما همراه مامان جونشون رفتیم قلعه و تا اخر شب باغ بودیم خیلی بهمون خوش گذشت واون روز من هم خیلی خوشحال بودم وهم خیلی مضطرب .از اینکه میدونستم فردا اون موقع توی بغلم هستی خوشحال واز ازاینکه زایمان چطور پیش میره مضطرب.دل تو دلم نبود که صبح بشه.اون خوب نخوابیدم وهمس منتظر صبح بود .وقتی ساعت 7 صبح شده بود باباروبیدارکردم وبهش گفتم پاشوصبحانه بخوریم وبریم.وبعدش باهم اومدیم طبقه بالا پیش مامان جونشون وبا هم صبحانه خوردیم سریع اماده شدیم ورفتیم بیمارستان امام زمان (عج).

وقتی رفتیم بیمارستان خوشبختانه دکتر خودت هم خکانم دکتر محمدی اونجا بودن وسریعتر کارا پیش رفت و منو توی بخش زایمان بستری کردن وامپول فشار هم به من زدن که زودتر دردم شروع بشه .اون لحظه خیلی سردم بود ومیلرزیدم.2 الی سه ساعت اول خوب گذشت ولی از اون به بعدش روند طبیعی زایمان طول کشید وساعت 1:30 که دکتر معاینه کرد گفت اگر بخوای طبیعی زامان کنی ممکنه تا شب طول بکشه البته شاید بیشتر وگفت اگر خودت راضی هستی با شوهرت ومامانت صحبت میکنم که سزارین بشی و من هم که خیلی درد داشتم گفتم نمنیدونم ولی بازهم اگر فکر میکنید میتونم صبر میکنم و دکتر دوباره حرفشو تکرار کرد ووقتی دیدم خیلی دردش غیر قابل تحمل راضی شدم والبته با موافقت بابایی سزارین کردم وشما کوچول موچولوی مامان ساعت 2:05 روز 16 خرداد  بدنیا اومدی 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به 세타예시💜 می باشد