setayeshsetayesh، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره
my sistermy sister، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره
my weblogmy weblog، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره
روزی که دوباره متولد شدم 🫂🥀روزی که دوباره متولد شدم 🫂🥀، تا این لحظه: 1 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره
آرمی شدنم💜🇰🇷آرمی شدنم💜🇰🇷، تا این لحظه: 1 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

세타예시💜

ستایش کوچولو قدیم

عشق منه

 این هم ژست عکست بود که بابا پسندش نشد وبالاخره بردت اتلیه(چون سر مو شونه کردن خیلی اذیتش کردی؟) ...
14 تير 1390

خبر خوب

سلام عزیزم خیلی وقت بود که درگیر امتحاناتم بودم برای همین وقت نکردم که مطلبی اینجا بزارم .یک خبر خیلی خوبم دارم واون هم اینکه ستایش بالاخره جیشش رو میگه .اگر بخوام تاریخ دقیقش روبزارم .دقیقا از بعدازظهر ٢٩/٣/٩٠ بود که مرتب گفته ومن هم خیلی خوشحالم.هورااااااااااااااااااااااا خداروشکر عزیزم توی هیچ موردی منواذیت نکرد .هم از پستونک گرفتنش که توی یکسال بودی که فقط یک شب بیتابی کردی البته اون هم وقتی میخواستی بخوابی.از شیشه هم که خودت خوشت نیومد واز یکساله ونیمی دیگه نخوردی وترجیه میدادی توی لیوان بخوری.شیر گرفتنت هم خیلی راحت بود که من با روش تدریجی تقریبا یک هفته شد .(که البته فکر کنم طعم تلخ کلپوره تو این مورد خیلی کمکم کرد).والان هم که به...
14 تير 1390

خاطرات دستشویی رفتن

الان حدود 10الی 15 روزی میشه که دارم باهات برای دستشویی تمرین میکنم عزیز مامانی .فقط دو روز اول خوب بودی دخمل خانم که خودت هم میگفتی ولی از اون روز به بعد دیگه وقتش که میشه خودم میبرمت ناقلا .و دو روزی هم هست که دیگه توی خونه برات شورت اموزشی نزاشتم که باز هم روز اولش خوب بود ولی دیروز دو جا از خونه رو کثیف کردی.راستش وبخوای اولاش خیلی حرص میخوردم ولی الان دیگه راحتم و میتونم خودم رو کنترل کنم وفقط منتظرم که امتحانام تموم بشه که بتونم جدیتر این کارو بکنیم وخودت هم عزیزم از این مای بیبی حتی توی شب هم راحت بشی. البته نمیدونم توی شب با این مسئله چه کار کنیم.دیروز وقتی توی اتاقت جیش کرده بودی ومن ازت پرسیدم چرا این کارو کردی گفتی باید برم دستشوی...
26 خرداد 1390

ستایش وتولد

دیشب تولدت روگرفتیم مامان .خیلی خوش گذشت ولی نمیدونم چرا تواولش این همه خوشحال بودی و از ذوق بادکنک داشتی میرقصیدی ولی تا مهمونها اومدن همونجا رو مبل نشستی و پا نشدی برقصی .فقط ذوق داشتی شمع فوت کنی نمیدونم چند دفعه این شمع رو روشن کردم هی تو خاموش میکردی.اولش لباس عروس پوشیده بودی و خاله سمیه(دختردایی خودم)توروارایش میکرد.اینقدر خوشحال بودی که از جات تکون نخوردی ولی کم کم حوصلت سررفت وگفتی لباست رو درش بیارم ویک لباس راحت تر میخواستی چون یکخورده برات تنگ شده بود.اینقدر عجله داشتی که نزاشتی یک عکس درستو حسابی ازت بگیریم.ولی حتما همین عکسهایی رو که گرفتم میزارمش توی سایت.توی این مهمونی دایی محمدرضای مامانم هم از یزد اومده بودن ومن اونها رو هم...
17 خرداد 1390

روزقبل از تولد

امروز اولین روزی بود که ستایشو گذاشتم باز باشه که جیششو بگه که خیلی هم موفقیت امیز بود . امیدوارم که فردا هم همینطور بشه .راستی عزیز مامان تولدت مبارک باشه .انشااله تولد ١٢٠ سالگیت.ومن هم تا اون موقع بتونم خاطراتتو بنویسم.خیلی بامزه میشه ها. امشب میخوایم برات تولد بگیریم البته فقط با خونواده ی مامانی . ...
16 خرداد 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به 세타예시💜 می باشد